سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پنهان شده ام پشت لبخندی که درد می کند

یادداشت ثابت - جمعه 91/4/10 10:47 عصر| | نظر

چنین روزی ، چنین حرمی ، مرا عبد شما خواستند
کنون سالها میگذرد از گریه های طفلٍ طُفیل ، طفلک منتظر است
حبیبم ... باز بشماری برایم ، از انتها ! ... و چقدر بی قرار ام ، تمام من بغض می شود و سوگواره ای برپا می شود در چشم هایم
عزاست شادی ای که در آن دلم رو به
لیلا نباشد ، می شنوی حبیب ؟ نه ! صدایم میشنوی مرا؟ ببین چه ساده برایت به حرف می آیم؟ نه ! می بیند چشم بصیریت ؟ که صدای شکستنم در لکنت نجواهایم گم است برایت زبان میگیرم ؛  بدون تو این شعر ها چه دلتنگند ... بدون تو اصلا چه دفتری چه شعری ... در اوج بی کسی ام در خیال من هستی
مستاصل گذر زمان قدار که
تیر تیره به یازدهم رسیده و ای کاش نمانم تا شش ام یازدهم ، به تمام بغض های نیمه شبم نباشم نبینم نمانم بی تو

منتظرم لیلا ، ریحانه قلب غریبم ، محبوبم ، التماس میخواهی؟ تمام این آه های مدام شاهدند و ببین حالٍ صحنٍ حرم ، هوایی دلم میشود
، چه زود آسمان فهمید بغض ام را ، باز با من شکست ...
 کاش می شد به
نگارم بنگارم باران
،  گله دارم باران / خسته ام قطره به قطره بشمارم باران / دوست دارم که بر این خاک ببارم باران / دوست دارم که دل از شهر و دیارم بکنم/ بروم سر به بیابان بگذارمباران / زرد نه سبز نه آمیزه ای از سبزم و زرد / بس که در هم شده پاییز و بهارم باران


اینجا به التماس گدا احتیاج نیست ... تو بی وسیله هم بلدی معجزه کنی/دست تو را به لطف عصا احتیاج نیست
اگر عکس را نمی بینید کلیک کنید


تبریک بی دلدار؟ جشن میلاد نیست تشییع جنازه زنده ای رو بهمرگ است
نه! هیچ ارزشی ندارد این یازدهم تیره تیر  وقتی تو نشماری اش ! نمیخواهم ، نه! ،این محتضر را لحد بگذارید تا راحت شود
راحت جان سپارد ... چرا زجر کشم میکنی لیلا؟ منی که نفسم به نفس هایت بند است ، گرچه نفس این نفس عاصی را بی رمق شده و دیری نمانده باشد ، اذن ده برایت بمیرد یا زجر کش شود مجنون خسته دل منتظر

نفس بده که برایت نفس نفس بزنم / نفس به جز تو نخواهم برای کس بزنم / مرا اسیر خودت کرده ای دعایی کن / که آخرین نفسم را در این قفس بزنم / نفس بده که برای تو باز گریه کنم / ز عشق تو دو جهان را دوباره پس بزنم / نفس بده علمت را به دوش برگیرم / به جان فاطمه بی عشق تو زمین گیرم / نفس بده که به راه تو باز جانم را / فدا کنم که برای تو باز میمیرم / نفس بده که برای مه بنی هاشم / علم به دوش بگیرد غمی که کرد پیرم / نفس برای تو ای زینب صبور حسین / زبس عظیم است غمت , من ز زندگی سیرم / نفس بده که بدون تو قلب پاره شود / زمین و هرچه در آن است پر شراره شود / نفس بده که برای تو باز ناله کنم / سرو تن و بدنم را چو آن سه ساله کنم / پر از لخته ی خون و پر از ضربه ی کین / فدای دخت تو ای ماه , جان اهل زمین/ نفس بده که به سوی تو گام بردارم / که تشنه مانده نگاهم برای روی حبیب

دیگر برایم آبرویی نمانده حبیبم ، شهره شده درد ام در شهر ، آواره خواستی ام رفتم ، مجنون خواندی شدم ، سجاد گفتی در پی هر نشانی مقتل دیدم ، حال بگذار فداییت ات شود این رضا به تو ، تا سر به بیابان نگذارم آسوده نمیشوی؟ ... من خود معترفم به عصیانم ، معترفم که حتی در خور عفو تو گناهی نکردم ، غضب نکرده دق میکنم ، نگاه نکرده تمام قامت می لرزم
، اما دلم به این خوش است که تو محبوب منی ...

محبوبم مرا که جز تو امیدی نیست
... ای منتهای آمال محبان
؛
تقصیر چشم توست اگر در بدر شدم / خونم حلال که ترا خون جگر شدم / از آن زمان که بوسه زدم بر ضریح تو / دیوانه تو بودم و دیوانه تر شدم / دیوانگی است عاقبت عاشقی عشق / حالا برای عاقلی ام دردسر شد 
باز بی تابم
کسی نیست برایم
یس بخواند ؟ شاید آرام شدم ، فجربخواند ؟ شاید آرام شوم
این درد صدای تو را میخواهد تا میان صوت ات گم شود حتی دمی
جگرم آتش گرفته ؛ حال میفهمم که اگر دلم به هم میپیچد اگر پیشانی ام را داغ میگیرد اگر ناگهان زانوانم میخ میشود ، اگر که از دردش با صورت بر زمین میخورم از این جگر سوخته است نه قلب شکسته ام
دیگر طاقت ماندن در این دیوار ها را ندارم
اینجا که می رسم هر دیواری برایم گور میشود و هر سقف لحد سرد و سخت
تنها
سید و مولایم پناهم است
قریب سی بهار و زمستان گذشت تا عبد رضا را ، نه که فقط بگوید ، که
رضا شد و بگوید الَیْسَ اللَّهُ بِکَافٍ عَبْدَهُ (الزمر/36) ، حال نوبت توست که بگویی و من منتظرم ، حرم را میگردم گوشه ای دنج از گوهر شاد زانو بغل میکنم و سر در گریبان تا ناله هام خفه و دیده ام پنهان که این اشک ها برای تو جاری است و نامحرم حق دیدن ندارد ؛ به نیابت ات زیارت کاملی میکنم تا مگر من تبریک نگفته ات را پاسخی داده باشم ، منتظر ام صدایت را ، در دلم سوگواره ای حزین بر پاست

کی بــــــباری بر تن عطــــــــشان یـــاران ، آی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاران ؟
 ... کاش می باریدی آن هنگـــــــــــام ، باران!
....  آه بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــاران !

اینک ! چون گذشته بشمار ... بشمار از انتها به ابتدا سالها را محبوبم .. بشمار تا باز نشکنم با باران ... منتظرم و چه باک پریشان تو ام ، که باز رگبار میزند ، وبال گردنت نمیشوم ، اگر از دست رفته ام ، شکسته ام ، از انتها به ابتدا بشمار
خوشم که برای تو محتضرم و این بغض واره ها برای تو تلاطم گرفته ، مجیر ناله کنم که عبدت ام .. بشمار منتظرم 

هرگز نگو که بال کبوتر شکسته شد ... حتی بدون بال هم ، کبوتر کبوتر است

باز میلرزد دلم دستم
باز من دیوانه ام مستم
آبرویم را نریزی دل!  .... ای نخورده مست


إِلَهِی إِلَیْکَ أَشْکُو نَفْساً بِالسُّوءِ أَمَّارَةً وَ إِلَى الْخَطِیئَةِ مُبَادِرَةً وَ بِمَعَاصِیکَ مُولَعَةً خدایا به تو شکایت مى‏کنم از نفس زشتم که مرا بسیار به بدیها وا مى‏دارد و به هر خطا سبقت مى‏گیرد و به معصیتت بسیار حریص است